زبانحال حر و سیدالشهدا علیه السلام با یکدیگر
از کوچههای خاطرههایش عبور کرد پلکی زد و دوباره خودش را مرور کرد میکرد حس بزرگی بار گـناه خـویش میخواست تا رها شود از دست چاه خویش در بـرزخِ مـیان بـهـشت و جـهـنّـمـش میکـرد شوق عـفـو الهـی مـصمّـمـش سنگین دلی به وسعت این ابتلای داشت گویا هزار کـفش تعـلّـق به پای داشت امـا بـه شـوق یـافـتـن نــور نـشـأتـیـن یعـنی خـدای طـور تـجـلّای عـالـمـین پا روی خود گذاشت و از خود عبور کرد یعنی که پابرهنه شد و عزم طور کرد میکرد مشق دیگری از قاف و شین و عین در مـحـضر نـگـاه رحـیـمانـۀ حـسیـن شوق وصال در دل بال و پرش شکفت اقـرار را بهـانـۀ پـرواز کرد و گـفت: سنگـی که قـلب آیـنههـا را شکـسـتهام آقـا! منـم کـسی که به تـو راه بـستـهام حـالا ولی به سـوی شـما بـاز گـشتهام یعنی که من به سمت خـدا بازگـشتهام تا سـرنـوشت دائـمیام را عـوض کنم بگـذار با تو زنـدگیام را عـوض کنم هـم ارتـفـاع رحـمـت تو نیـست آه من آبـی نـمـانـده اسـت به روی سـیـاه من آئـیـنـۀ خـــدای مــنــی در بـــرابـــرم خون مُرده بود در دل رگهای باورم اما نـگـاه لـطـف شـمـا راه را گـشـود لـطـف جناب مـادرتـان زنـدهام نـمـود ای آخـریـن پــنـاه هــمـه نـا امــیـدهـا! »دارم به اشـک بـیاثـر خود امیـدها« ای شــاه راه قــرب الــهــی ولای تـو! شرمندگیست سهم من از کربلای تو بـایـد کـشـیــد سـخــتـی راه کــمـال را خوف و رجاء نور جلال و جـمال را جایی که راه کـشتی امّـید ما گـم است وقتی که بحر رحمت او در تلاطم است بایـد نبـود در غـم بود و نبـود خـویش باید به دست او بسپاری وجود خویش او مـظهـر تـمـامی اسـماء کـبـریـاست فطریترین صدای طپشهای قلب ماست فرمود شاه عشق به حـرّ سپاه خویش: ای بیخبر ز ارزش والای آه خویش! ای بـیخـبر ز ماهـیت بـادۀ "ألـست"! پنـداشتی که راه مرا لشکر تو بست؟! تـدبـیـر امـر عـالم ایـجـاد، کـار ماست خلقت، تـمامقـد همه در اختـیار ماست فیض « وجود» منحصر ذات کبریاست اشـراق آفـتاب وجـود از مسیر ماست در خرمن وجود تو برق از نگاه ماست ای بیخـبر! سـپاه شما هم سپاه ماست وقتی مقام صبر و رضا راه ما گرفت در اولین مکـالمه چـشمم تو را گرفت اینجا حـضور آیـنهبنـدان جلـوههـاست کـربـبلا مـکـانـت تـأویـل واژههـا ست «حر« بودی و به اصل خودت بازگشتهای تو،«ما« شدی به وصل خودت بازگشتهای وقتی جـواب آینهها غـیر سنگ نیست عاشق اگر شکسته نباشد قشنگ نیست حالا که عاشقانه خودت را شکستهای حـالا که راه تـوبـۀ خود را نـبـستهای از مـا رواست حاجـتِ تا او رسیـدنت هـمـراه ما به سمت خـدا پر کـشیـدنت وقـتی کـسی ز بـنـد خود آزاد میشود بـالِ و پَـر شـکـسـتـهاش آبـاد میشـود پاک از هر آنچه جـاذبۀ خاکیات کنم پـر بـاز کن که طائـر افـلاکیات کـنم پر باز کن که کنگرۀ عرش جای توست "آزادگـی" مکـانـت کـربـبلای تـوست |